Quantcast
Channel: مشترك مورد نظر
Browsing latest articles
Browse All 28 View Live

داستانک مهمان4

عباس بچه ها  به دست هایش که رسید مداد رنگی را محکم تر فشار داد و گفت: «دیگه هیشکی ِ هیشکی نمی تونه دستاتو بِبُره...»نوشته مریم کمالی نژاد

View Article



Image may be NSFW.
Clik here to view.

128- قطع نخاعي

بابا جانم؟شغل شما چیه؟تقدیم به کوچه های باران

View Article

129-محافظ

فرمانده مرا صدا زد و گفت میخواهم مأموریتی را به تو محول کنم! تعجب کردم؛ من؟ نحیف ترین و ضعیف ترین سرباز لشکر؟ آخر چه کاری از من برمی آمد؟ فرمانده ادامه داد: من تو را به عنوان محافظ پیامبرم برگزیده ام....

View Article

130-موج

دوید توی حمام و زار زار گریه. مثل همه دفعه های قبل. مثل دفعه هایی که حالش بهتر می شد و می دید آنچه نباید می کرده کرده و آنچه نباید میشده شده. مثل همه دفعه هایی که حالش بهتر می شد و  می دید صورت زنش...

View Article

131-سرباز

آن قدر گرم نوشتن روی دیوار بود که متوجه ورود سرباز به کوچه نشد. صدای پوتین های او را وقتی شنید که دیگر فرصتی برای فرار نبود. نگاهی به سرباز مسلح و جیپی که با چراغ خاموش سرکوچه ایستاده بود انداخت....

View Article


132- فقیر

مدرسه را در فاصله ای طولانی از روستا ساخته بودند. او صبح ها زودتر از همه راه می افتاد تا اولین نفری باشد که به مدرسه می رسد و کسی او را نبیند. به مدرسه که می رسید، کفشهایش را می پوشید.

View Article

136- نذر

آلبرت با خوشحالی گفت: آقا بچه م خوب شد! حضرت فاطمه که گفته بودی برایشان نذر کنم، نذرم را قبول کردند و بچه‌ام را شفا دادند! گفتم: خب الحمدلله! حالا چه نذری کرده بودی؟ گفت: نذر کرده بودم حرمشان را فرش...

View Article

Image may be NSFW.
Clik here to view.

مجموعه داستانك برگرديم

به نام خدا. سلام. حدود 78 داستانك از ميان داستانكهاي موجود در وبلاگ، در كتابي تحت عنوان «برگرديم» توسط انتشارات قو و با قيمت 5000 تومان به چاپ رسيده است.دوستاني كه مايل به دريافت كتاب هستند مبلغ 10000...

View Article


137- كتابخانه

خانم كتابدار كه با پاسخ مثبت پيرمرد براي عضويت در كتابخانه مواجه شد، با خوشحالي يك برگ فرم عضويت و يك خودكار جلوي پيرمرد گذاشت و گفت: بفرماييد! پيرمرد گفت: ببخشيد من سواد ندارم! كتابدار با تعجب پرسيد:...

View Article


138 - سوغاتي

بي بي گفت: راستي آقاجان! به بچه‌هاي روستا قول داده‌ام كه برايشان سوغاتي ببرم؛ مثل هميشه!آقا لبخندي زد و پرسيد: امسال بچه‌ها چند تا هستند بي‌بي؟بي بي قدري فكر كرد و گفت: چارده تا آقاجان!آقا كيسه‌اي پول...

View Article
Browsing latest articles
Browse All 28 View Live


Latest Images