داستانک مهمان4
عباس بچه ها به دست هایش که رسید مداد رنگی را محکم تر فشار داد و گفت: «دیگه هیشکی ِ هیشکی نمی تونه دستاتو بِبُره...»نوشته مریم کمالی نژاد
View Article129-محافظ
فرمانده مرا صدا زد و گفت میخواهم مأموریتی را به تو محول کنم! تعجب کردم؛ من؟ نحیف ترین و ضعیف ترین سرباز لشکر؟ آخر چه کاری از من برمی آمد؟ فرمانده ادامه داد: من تو را به عنوان محافظ پیامبرم برگزیده ام....
View Article130-موج
دوید توی حمام و زار زار گریه. مثل همه دفعه های قبل. مثل دفعه هایی که حالش بهتر می شد و می دید آنچه نباید می کرده کرده و آنچه نباید میشده شده. مثل همه دفعه هایی که حالش بهتر می شد و می دید صورت زنش...
View Article131-سرباز
آن قدر گرم نوشتن روی دیوار بود که متوجه ورود سرباز به کوچه نشد. صدای پوتین های او را وقتی شنید که دیگر فرصتی برای فرار نبود. نگاهی به سرباز مسلح و جیپی که با چراغ خاموش سرکوچه ایستاده بود انداخت....
View Article132- فقیر
مدرسه را در فاصله ای طولانی از روستا ساخته بودند. او صبح ها زودتر از همه راه می افتاد تا اولین نفری باشد که به مدرسه می رسد و کسی او را نبیند. به مدرسه که می رسید، کفشهایش را می پوشید.
View Article136- نذر
آلبرت با خوشحالی گفت: آقا بچه م خوب شد! حضرت فاطمه که گفته بودی برایشان نذر کنم، نذرم را قبول کردند و بچهام را شفا دادند! گفتم: خب الحمدلله! حالا چه نذری کرده بودی؟ گفت: نذر کرده بودم حرمشان را فرش...
View Articleمجموعه داستانك برگرديم
به نام خدا. سلام. حدود 78 داستانك از ميان داستانكهاي موجود در وبلاگ، در كتابي تحت عنوان «برگرديم» توسط انتشارات قو و با قيمت 5000 تومان به چاپ رسيده است.دوستاني كه مايل به دريافت كتاب هستند مبلغ 10000...
View Article137- كتابخانه
خانم كتابدار كه با پاسخ مثبت پيرمرد براي عضويت در كتابخانه مواجه شد، با خوشحالي يك برگ فرم عضويت و يك خودكار جلوي پيرمرد گذاشت و گفت: بفرماييد! پيرمرد گفت: ببخشيد من سواد ندارم! كتابدار با تعجب پرسيد:...
View Article138 - سوغاتي
بي بي گفت: راستي آقاجان! به بچههاي روستا قول دادهام كه برايشان سوغاتي ببرم؛ مثل هميشه!آقا لبخندي زد و پرسيد: امسال بچهها چند تا هستند بيبي؟بي بي قدري فكر كرد و گفت: چارده تا آقاجان!آقا كيسهاي پول...
View Article